من و سید و متروپل!
* رحیم قمیشی
میگفت دخترم را چهار مرد گرفته و با کتک کاری انداخته بودهاند داخل ماشین کوچکی، هر چه جیغ زده کسی به فریادش نرسیده. او اصلا گناهی نکرده بوده، اصلا مراسمی برگزار نشده بود.
پرسش: شب عملیات کربلای چهار که سوار قایق میشدم، باید از دوست خیلی صمیمیام "سید" جدا میشدم.
میگویم چرا اسم کاملش را نمینویسم.
فرماندهمان به سید گفته بود تا صبح عملیات نباید بیاید جلو.
او را برای پشتیبانی فردای عملیات مسئول کرده بود. سید التماس کرده، ولی اسماعیل قبول نکرده بود.
سید شده بود از همان بچهها که یک پایشان توی قایق بود و یک پایشان روی خشکی. دلش میگفت بیاید با ما جلو، و دستور چیز دیگری بود.
من چشمهای قرمز و اشکهای سید را در همان تاریکی میدیدم. از من میپرسید چه کار کند!
یادم هست گفتم: سید! صبح همدیگر را میبینیم. با بغض گفت اگر ندیدیم؟
ناخودآگاه من هم بغض کردم.
- به مادرم سر بزن و بگو رحیم خودش این راه را انتخاب کرده بود، خواهش کن غصه نخورد.
بعد از چهار سال که برگشتم مادرم گفت فقط سید هیچوقت فراموشمان نکرد، هر هفته به ما سر میزد و میخواست امیدمان را از دست ندهیم، میگفته میداند که برمیگردی و هر بار چیزی برایمان میآورد... دسته گلی، گلدانی، قاب عکسی.
سید تنها مرد زمان جنگ نبود، بعد از اینکه از عراق برگشتم دیدم خانهاش مأمن فقرا و گرفتاران اهواز است. وقتی هم بازنشسته شد تمام وقتش شد خیریه چهارده معصوم.
دیشب، سید بعد از ۳۶ سال دوباره اشکم را درآورد. من زنگ زده بودم حالش را بپرسم.
پرسید رحیم! چرا ما ماندیم تا این همه حقارت بکشیم؟
و بغضش ترکید.
نمیتوانست صحبت کند.
و تماس را قطع کرد...
گذاشتم آرام شود، دوباره زنگ زدم.
- چه شده سید؟ تو را به خدا بگو.
و گفت...
موضوع دخترش بود، دختر مؤمن و خجالتیاش، دختر ساده و کم زبانش، دختر محجبه و مهربانش...
سید به زحمت خودش را کنترل میکرد.
دخترش را گرفته بودند، خواسته بوده برود مراسمی که برای همدردی با کشته شدگان متروپل آبادان گرفته بودند، مراسمی که اصلا اجازه نداده بودند برگزار شود و هر که را در آن مسیر دیده بودند انداخته بودند داخل ماشینهای بدون نام و نشان.
آدمهای بدون نام و نشان...
میگفت دخترم را چهار مرد گرفته و با کتک کاری انداخته بودهاند داخل ماشین کوچکی، هر چه جیغ زده کسی به فریادش نرسیده. او اصلا گناهی نکرده بوده، اصلا مراسمی برگزار نشده بود.
به فرض هم برگزار شده بود...
به آنها گفته بوده پدرم جانباز است، و فحشها که نثار خودش و پدرش و هر چه جانباز، شنیده بوده!
روزهای بسیار بدی را سید گذرانده بود. چند روز بیخبر از جگر گوشهاش. دخترش بیمار بوده و قرصهایش را سر ساعت باید میخورده، ولی مگر بازجوهای ناشناس میفهمیدند.
- بگو از کدام گروهک خط گرفتهای، بگو سردستهات کیست، بگو نقشهتان برای سرنگونی نظام چه بوده...
و تن دخترک که زیر لگد و مشت گرفته شده بود.
سید همه جا سر زده بود، همه به دروغ بیخبر بودهاند.
آخرش سند خانه را در رهن گذاشته بود، تا دخترش را موقتا آزاد کند، و حالا منتظر تشکیل دادگاهی بود... بهخاطر هیچ!
بهخاطر اینکه دخترش خواسته بوده با کشته شدگان متروپل همدردی کند.
بهخاطر اینکه دخترش فکر میکرده در کشوری زندگی میکند که قانون حاکم است.
گریه میکرد و میگفت بیشرفهایی که به تن دخترم دست زدهاند را چهکارشان باید بکنم. به که باید بگویم...
گریه میکرد و میپرسید به پیامهای ناشناسی که میگویند چند سکه بهار بدهید تا پرونده را مختومه کنیم، چه باید بگویم؟
گریه میکرد و میگفت آخر این چه قسمتی بود. ما بمانیم و این حقارتها را بکشیم...
گفتم سید بنویسم؟!
شاید خجالت بکشند، شاید شرم کنند، با دختر جانباز چنین میکنند با دیگران چه خواهند کرد؟!
گفت نه!
میترسید...
پرونده دخترش گشوده است.
هزار اتهام دیگر به آن اضافه میکنند!
برای سالها میبرندش زندان.
و من میدانم سید دیگر زنده نخواهد ماند، بعد از آن...
گفتم سید! قرار بود کربلای چهار با هم برویم. برویم و جانمان را هدیه کنیم برای آینده بچههایمان.
نمیدانم چه شد!
خدا خواست زنده بمانیم.
و آیندهشان را با چشممان ببینیم!
و دیشب، هر دو خوب گریستیم...
کاش میتوانستم به قولم وفا کنم و هیچ ننویسم. وقتی نمیتوانم همه چیز را بنویسم!
کاش میتوانستم دلنوشتههایم را میبستم.
دلنوشتههایی که نتوانم اسم دوستم را بنویسم، نتوانم اسم دخترش را بنویسم.
نتوانم بگویم در بازداشتگاه چه به سر او رفته و چه به سر پدر و مادرش.
کاش میتوانستم دلنوشتههایم را میبستم و میرفتم سکه جمع میکردم تا دوستم به آنها بدهد. به همان تماس گیرندههای ناشناس!
شاید پرونده دخترش سریعتر بسته شود.
شاید دیگر شبها خواب بازداشتگاه را نبیند.
شاید دیگر کسی اعتراضی نکند
و نگوید چرا هواپیما سقوط کرد
و نپرسد چرا متروپل فرو ریخت
و نپرسد چرا اختلاسها تمام نمیشوند
و چرا فقر مردم بیشتر میشود؟
کاش نمانده بودیم
بعد از کربلای چهار
نه من
نه سید...
###